سلام به همگی....
خوبید؟؟؟
توای وب میخوام خاطراتموبذارم...
الان ازخواب بیدارشدم وکسی خونه نیس ازانجاکه منم خیلی تنبلم حوصله درس کردن صبحونه رونداشتم حالاهم خیلی گشنه هستم...
ولیــــــــــــــــ
بازم نشستم جلونت...
خوب فعلاصبح وحرفی براگفتن ندارم...
========================================
راستی 1تیرتولدمامان جونم بود...
ازانجا که خودتون هم میدونین زنان دوس ندارن روزتولدشونو کسی بدونه یاسنشونو...
من که میدونستم میترسیدم زنگ بزنم وتولدشوتبریک بگم...
اخرش شب زنگ زدم...
گوشی روبرداشت:
مامان جون:الو
من:سلامــــــــ
سلام ساراخوبی؟؟؟
خوبم...شماخوبی؟؟
مر30...شب این وقت چرازنگ زدی؟؟
اااااااااا اخه امروزتولدته خواستم بهت تبریک بگم...
سکوتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت ومن ترسیدم که الان چی میخوادبگه..
دیدم میگه مر30بازم شماکه به یادم بودی دستت دردنکنه...!!!!!!!
کارعادی نبود...بالحنی گفت که بخداداشتم میمردم..
==========================